سال اول مدیریتم در یک آموزشگاه بود جوون بودم وبی تجربه وبا انگیزه.
دوست داشتم هرچه در توان دارم به دانش آموزام کمک کنم . دانش
آموزی داشتم که چند روز پشت سر هم غیبت داشت وتلفن منزلشون
هم قطع بود به هم کلاسی هاش گفتم بهش بگن کارش دارم و بگن
بیاد پیشم ولی نیومد که نیومد .یه روز یکی از دانش آموزای هم
کلاسیش گفت آقا فلانی رو که می خواستی الان توی پارک بغل
مدرسه نشسته ....سریع کتم راپوشیدم ورفتم دنبالش وقتی دیدمش
حال خوبی نداشت وبا اصرار من اومد مدرسه .توی دفترم نشسته بود
وبسیار گرفته وغمگین بود .بهش گفتم چرا مدرسه نمی آی؟ جواب داد
آقا دوست ندارم مدرسه بیام ! گفتم آخه چه دلیلی داره توکه دانش آموز
باهوش ودرس خونی هستی!؟گفت ا آقا کی می دونه درد من چیه؟کی
منو درک می کنه ؟!جواب دادم من ! من درکت میکنم بگو مشکلت
چیه؟شاید حلش کردم !!گفت شما نمی تونید حلش کنید!! گفتم من
خودمو می ذارم جای تو !بگو مشکلت چیه تا بگم راه حلش چیه!! گفت
آقا شما نمی تونید جای من باشید!! با اصرار من گفت پس می خوای
خودتو جای من بذاری ؟ گفتم آره!!
گفت: آقا..... مکث کردو دوباره گفت: بگذر و ولش کن .اشک پهنای
صورتشو گرفته بود. با اصرار من گفت: آقا اگه یه روز بری خونه وببینی
که کسی با مادرت خوابیده!!با این که پدر داری و.......گریه کرد..بی
اختیار گریه ام گرفت و مونده بودم چی جواب بدم قرار گذاشته بودم
جای اون باشم !!.........به خودم لعنت فرستادم برای موقعیتی که توش
گیر کرده بودم ...دوست داشتم بگم مادرت وطرفشو باید می کشتی!!اما
من حکم قتل نمی تونستم صادر کنم !!می گفتم اشکال نداره طوری
نشده !!که آخر بی غیرتی بود!! زیاد فکر کردم ولی بی نتیجه بود و
آخرش گفتم دنیا به این بزرگی ول کن برو ....جواب مسخره ای بود ولی
باعث شد دانش آموزم بلند بشه واز پیشم بره........سرم سنگین شده
بود و اونروز نتونستم هیچ کاری بکنم ..........
مدت ها بعد گوشه ی خیابون دیدمش انگار صدسال پیر شده بود رفتم
جلو وگفتم خوبی !!؟
جواب داد این همه معتاد و مواد فروش چرا گیر دادی به
ما!!!!.....................
نظرات شما عزیزان:
|